خاطرمو زنده کردی یاد اسب خودمون افتادم اما اون کهر رنگ بود
@moradajdani21013 жыл бұрын
زندگی بی اسب،😢😢💥
@mohammadsf66136 жыл бұрын
اسب کورد و رقص پاهاش یه نریان کرد پدربزرگم داشت از کره گی بزرگش کرد هیچ یادم نمیره اما حیف ک فروختشون و اومدن شهر این اسب جز به مادربزرگم و پدربزرگم به کسی ک نمیشناخت سواری نمیداد من که جرات نمیکردم برم طرفش یبار نمیذاشت سوار بشم یدفه پریدم روش بزور سوار شم منو زد زمین فقط زمانیکه پدربزگم دهنه افسار رو میگرفت و نازش میکرد میذاشت ما سوار شیم وگرنه تنها نمیذاشت کسی سوار بشه انقد که مست بود و پر خون وقتی میبردیمش سر چشمه آب بخوره از دم خونه پدربزرگم تا سر چشمه بازی میکرد و رو پاهاش راه میرفت و رقص پا میکرد پدربزرگم وقتی خونه ومالشو فروخت اومدن شهر اسبو به رفیقش فروخت رفیقش تعریف میکرد میگفت هر وقت در خونمو باز میکردم اسبت فرار میکرد میومد در خونت وامیستاد شیهه میکشید با دستاش میکوبید به در خدایی مثه معرفت اسب هیجا ندیدم
@hamidbarri87444 жыл бұрын
لعنتی با خاطرت اشکمو در اوردی اره مرام حیونا اینطوریه