آقایی دوکتور من با یک پسر آمریکایی معرفی شدم البته بعد نه ماه پیشنهاد ازدواج داد و من چون احساسی تنهایی میکردم بدور از فامیلم بودم قبول کردم اولین ازدواجم هست گفتم یک زندگی از صفر شروع کنم تشکیل فامیل بدهم چون سن من ۳۰ ساله هست پسر ۳۹ ساله اش قبل از ازدواج دین اش را تغییر داد بخاطر من به اسلام رو آورد و با هم ازدواج رسمی و دینی کردیم تا فعلا محفل عروسی نگرفتیم و با هم زندگی نمیکنم من تنها هستم اون با مادرش زندگی میکند بعد از ازدواج از خیلی چیز ها آگاه شدم پسر قبلا دعوا کرده بود زندانی شده ماریوانا میکشد خیلی تنبل خیلی بی تربیت خیلی کثیف حالت روحی و روانیش خراب هست وهمچنان سلامت جسمانی تکلیف معده دارد خیلی کار نمیکند همیشه خوابیده مرا خیلی خسته ساخته مرا اذیت میکند بخاطر کوچکترین حرف مرا ملامت و سرزنش میکند چون مشکل زبان دارم برایش خودم را ثابت ساخته نمیتوانم نمیدانم چیکار کنم فعلا اصلا راه خود را گم کردم لطفا یک نصیحت خوب بدید خواهشا چون نیاز دارم 🙏🏼