داد حسنت به تو تعلیم خود آرایی را زیب اندام تو كرد این همه زیبایی را قدرت عشق تو بگرفت به سر پنجۀ حسن طرفه العین ز من قوۀ بینایی را هم مگر فتنۀ چشم تو به خواب آید باز در تماشای تو آشوب تماشایی را منحصر شد همۀ دار و ندارم به جنون در چه ره خرج كنم این همه دارایی ر هر شبم جا به سر كوچۀ بی سامانی است با چنین جا چه خورم غصۀ بی جایی را كرد سودای سر زلف تو دیوانه ترم كه نهی سر به سری آدم سودایی را " عارف قزوینی - غزل "