Рет қаралды 1,947
يکي مشت زن بخت روزي نداشت / نه اسباب شامش مهيا نه چاشت
ز جور شکم گل کشيدي به پشت / که روزي محال است خوردن به مشت
مدام از پريشاني روزگار / دلش پر ز حسرت، تنش سوکوار
گهش جنگ با عالم خيره کش / گه از بخت شوريده، رويش ترش
گه از ديدن عيش شيرين خلق / فرو مي شدي آب تلخش به حلق
گه از کار آشفته بگريستي / که کس ديد از اين تلخ تر زيستي؟
کسان شهد نوشند و مرغ و بره / مرا روي نان مي نبيند تره
گر انصاف پرسي نه نيکوست اين / برهنه من و گربه را پوستين
چه بودي که پايم در اين کار گل / به گنجي فرو رفتي از کام دل!
مگر روزگاري هوس راندمي / ز خود گرد محنت بيفشاندمي
شنيدم که روزي زمين مي شکافت / عظام زنخدان پوسيده يافت
به خاک اندرش عقد بگسيخته / گهرهاي دندان فرو ريخته
دهان بي زبان پند مي گفت و راز / که اي خواجه با بينوايي بساز
نه اين است حال دهن زير گل! / شکر خورده انگار يا خون دل
غم از گردش روزگاران مدار / که بي ما بگردد بسي روزگار
همان لحظه کاين خاطرش روي داد / غم از خاطرش رخت يک سو نهاد
که اي نفس بي راي و تدبير و هش / بکش بار تيمار و خود را مکش
اگر بنده اي بار بر سر برد / وگر سر به اوج فلک بر برد
در آن دم که حالش دگرگون شود / به مرگ از سرش هر دو بيرون شود
غم و شادماني نماند وليک / جزاي عمل ماند و نام نيک
کرم پاي دارد، نه ديهيم و تخت /بده کز تو اين ماند اي نيکبخت
مکن تکيه بر ملک و جاه و حشم / که پيش از تو بوده ست و بعد از تو هم
خداوند دولت غم دين خورد / که دنيا به هر حال مي بگذرد
نخواهي که ملکت برآيد بهم / غم ملک و دين خورد بايد بهم
زرافشان، چو دنيا بخواهي گذاشت / که سعدي درافشاند اگر زر نداشت