Рет қаралды 445
شعر کوچه (فریدون مشیری)
كــــوچــــه
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانهء جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز خهاب ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشهء ماه فروريخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا وگل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آمد تو به من گفتي:
«از اين عشق حذر كن
لحظهاي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آيينهء عشق گذران است
تو كه امروز دلت با دگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني ، چندي از اين شهر سفر كن»
با تو گفتم حذر از عشق ندانم:
«حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش از تو؟ هرگز نتوانم
روز اوّل كه دل من به تمنّاي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رميدم ، نه گسستم
باز گفتم كه: تو صيّادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم...»
اشكي از شاخه فروريخت
مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نه گسستم نه رميدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از آن عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو امّا به چه حالي من از آن كوچه گذشتم