جوانی پاکبازو پاکرو بود ....که با پاکیزه رویی در گرو بود ....چنین خواندم که در دریای اعظم.... به گردابی درافتادند باهم ....چو ملاح آمد تا دست گیرد ....مبادا که اندرآن حالت بمیرد ...همی گفت از میان موج و تشویر ....مرا بگزار و دست یار من گیر ....در این گفتن جهان بر وی برآشفت .....شنیدندش که جان می داد و می گفت ....حدیث عشق از آن بطال منیوش ...که در سختی کند یاری فراموش ....چنین کردند یاران زندگانی ...ز کار افتاده بشنو تا بدانی ...که ای سعدی راه و رسم عشقبازی ...چنان داند که در بغداد تازی ...اگر مجنون لیلی زنده گشتی ...حدیث عشق از بر جان نبشتی