Рет қаралды 71
زی روزگاری آسیابان فقیری با سه پسرش زندگی می کرد. سالها گذشت و آسیابان قصه ما پیر شد و مرد. اون به جز یک آسیاب و یک الاغ و یک گربه برای پسرانش چیزی باقی نگذاشت. بزگترین پسر آسیاب رو گرفت. وسطی الاغ رو برداشت. پس گربه به پسر کوچیک رسید! پسر جوون با خودش زمزمه کرد:
خب! من این گربه رو میخورم و با خزهاش دستکش درست میکنم! و بعد هم دیگه از دار دنیا هیچی ندارم و از گرسنگی میمیرم!
گربه که داشت گوش می داد گفت:
آه سرور عزیزم! اصلا ناراحت نباش! فقط یک کیف و یک جفت چکمه به من بده! اون وقت من بهت ثابت میکنم که اصلا ارثیهی بدی نیستم!
پسر کوچک که تموم این سالها دیده بود که گربه چقدر زیرکه و برای شکار موش خودش رو به مردن میزنه، با خودش گفت:
احتمالا این گربه میتونه به من کمک کنه!
پس کیفش رو به گربه داد و آخرین سکههاش را برای خرید یک جفت چکمه برای گربه خرج کرد!
گربه که در چکمهها شجاع به نظر میرسید، سبوس و ذرت را در کیفش ریخت و کیف رو دور گردنش انداخت. سپس رفت و در نزدیکی یک لونه خرگوش خوابید و وانمود کرد که مرده است. اون منتظر بود که خرگوشهای کوچولو بیان و دنبال سبوس و ذرت بگردن!