Рет қаралды 15,552
فکر کن یه خونه قدیمی، در و دیواراش پر از عکسای زرد شده و وسایلی که هر کدومش یه داستان داره. هوا داره تاریک میشه و یه جوری هست که انگار همه چیز میخواد حرف بزنه. تو همین موقعه که یه سایه میبینی از گوشه چشمت. نه، نگو که باد بوده. صداش بیشتر شبیه قدم زدنه. هر چی بیشتر گوش میدی، انگار صداها واضحتر میشن. یه دفعه یاد قصههای مادربزرگ میوفتی، که میگفت روحها توی خونههای قدیمی پناه میگیرن. حالا چی؟ بمونی ببینی انتهای قصه چی میشه یا بزنی به چاک و بری؟