Рет қаралды 15,230
خسته ام از بازی این روزگار روز مرا کرده چو شبهای تار
دل شده چون طفل یتیم و بیمار چکار کنم با این دل بیقرار
روزگارم شد سیاه عاقبت با یک نگاه در دل طوفان غم بی پناهم بی پناه
مرد میکده ام امشب می زده ام سویت آمده ام
از بیداد زمان اشکم گشته روان بر لب آمده جان
مگه من چه کرده ام خدایا که نصیبم شده درد و بلا
واسه چی این دل آزرده ام نمیشه یه لحظه از غم جدا