او که چون صاعقه است و برق چشمانش می سوزاند جان و جسم و روح را ، راهی گریزی نیست از برق و ترکش چشمان پر آشوبش جز آنکه چون درخت بلوط سوزانده و شعله ور شدن ، یا از طوفان هر لحظه او چون قاصدکی در کوه و دشت و صحرا سرگردان شدن ، همه چیز در تکرار است جز پیوند دو روح سرگردان که در لحظه ایی از زمانی یکی شوند ، طپش قلب و نفس او چون تابش و طلوع خورشید است و چون نسیم خوش سحرگاهان که جان دوباره میدهد ، و گاهی هم میگیرد راه نفس کشیدن را از فراق او