Рет қаралды 1,659
🔊فایل صوتی
عبدالکریم سروش
آیا نشنیدهاید حکایت آن مرد ِ دیوانهای را که در روز ِ روشن فانوسی برافروخت، به میان بازار شتافت و پی در پی بانگ برمیآورد:
در جستجوی خدایم! در جستجوی خدایم! چون در آن حال بسیاری از آنان که به خدا باور نداشتند به دورش حلقه زده بودند او بسیار مضحک مینمود .
کسی پرسید آیا او گم شده است؟
دیگری پرسید آیا همچون کودکان راهش را گم کرده است؟
یا پنهان شده و از ما میترسد؟
به سفری دراز رفته یا ترک دیار گفته است؟
سپس هیاهو کردند و خنده سر دادند.
مرد ِ دیوانه به میانشان پرید و چشمهایش را به آنها دوخت؛ بانگ زد:
خدا کجاست؟
من به شما خواهم گفت.
ما او را کشته ایم، شما و من . همگی قاتلان اوییم .
اما چگونه چنین کردیم؟
چگونه توانستیم دریا را تا آخرین جرعه بنوشیم؟ …..
خدا مرده است و مرده خواهد ماند و ما او را کشته ایم…..
دیوانه به زور وارد چند کلیسا شده و برای خداوند دعای ِ آرامش ابدی خوانده است.
وقتی که بیرونش رانده و از او باز خواست کردند همیشه فقط یک پاسخ گفته است:
آیا کلیساها اکنون جز مدفنها و گورهایی برای خداوندند؟
نیچه