نامه خداحافظی گابریل گارسیا مارکز ... گوینده نصرالله مدقالچی

  Рет қаралды 2,049

SaLeH RyUkKuMaN

SaLeH RyUkKuMaN

Күн бұрын

ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﻋﺮﻭﺳﮑﯽ ﭘﺎﺭﭼﻪﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻭ ﻗﻄﻌﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ، ﺷﺎﯾﺪ ﻧﻤﯽﮔﻔﺘﻢ ﻫﻤﻪﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﻪﯼ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ …
ﺍﺷﯿﺎﺀ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻗﯿﻤﺘﺸﺎﻥ، ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯾﺸﺎﻥ
ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽﺩﺍﺩﻡ، ﺯﯾﺮﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﺯﺍﯼ ﻫﺮﺩﻗﯿﻘﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ، ۶۰ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻧﻮﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﯽ
ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻓﺘﻢ ﺁﻥﮔﺎﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﺗﮑﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺑﺨﺸﯿﺪ، ﺳﺎﺩﻩ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪﻡ، ﻋﺮﯾﺎﻥ ﯾﻠﻪ ﻣﯽﺷﺪﻡ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ، ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺟﺴﻤﻢ، ﺑﻠﮑﻪ ﺭﻭﺣﻢ ﺭﺍ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ
ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﻗﻠﺒﯽ ﺑﻮﺩ، ﺗﻨﻔﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﻧﻮﺷﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﯾﺦ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭِ ﺁﻓﺘﺎﺏ !
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !.. ﺍﮔﺮ ﺗﮑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﯾﮏﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦِ ﺍﯾﻦﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻕِ ﺷﯿﺪﺍﯾﯽ، ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﺎﻧﻊ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯽﺳﺖ ﮔﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﻪﻋﻠﺖِ ﭘﯿﺮﯼ … ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﮐﻪ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽﻭﺭﺯﻧﺪ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﺎﻝ ﻣﯽﺑﺨﺸﯿﺪﻡ ﺑﯽ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﮕﻮﻧﮕﯽِ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﮐﻨﻢ
ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻣﯽﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻣﯽﺁﯾﺪ، ﻧﻪ ﭘﯿﺮﯼ
ﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ !… ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪﺍﻡ
ﺁﻣﻮﺧﺘﻪﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻠﻪ ﺑﺮﺳﻨﺪ، ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﮐﻪ ﻟﺬﺕِ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺩﺭ ﺑﺎﻻﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﻩ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺁﻣﻮﺧﺘﻪﺍﻡ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦﺑﺎﺭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺳﯿﺮِ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺁﻣﻮﺧﺘﻪﺍﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﻨﻮﻋﺶ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺳﺖِ ﯾﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺶ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﺖِ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﭘﺮﻣﻬﺮِ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽﺍﻡ ﺑﺮﻭﻡ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻥﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﻦ ﺁﻥﭼﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﯽ
ﺁﻩ !… ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻔﺘﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡِ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻤﺖ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪﺍﻡ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺭﻭﺣﺖ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ
ﺍﮔﺮ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭﺣﺎﻝِ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪﻣﺖ
ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥﮐﻪ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺑﯿﺶﺗﺮ ﺑﻤﺎﻧﯽ، ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽﺯﺩﻡ …
ﺁﻩ !… ﺍﮔﺮ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﻓﺮﺩﻓﺮﺩِ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺿﺒﻂ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﯽﻧﻬﺎﯾﺖﺑﺎﺭ ﺑﺸﻨﻮﻣﺸﺎﻥ
ﺁﻩ !… ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺁﺧﺮﯾﻦﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﻤﺖ، ﻓﻘﻂ ﯾﮏﭼﯿﺰ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﯽﺁﻥﮐﻪ ﺍﺑﻠﻬﺎﻧﻪ ﺑﭙﻨﺪﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ‌ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦﮐﺎﺭﻫﺎ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽﺩﻫﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻤﻪﯼ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﮏﭼﯿﺰ ﺑﮕﻮﯾﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺗﺎ ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯼ
ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﯿﺮ ﯾﺎ ﺟﻮﺍﻥ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦﺑﺎﺭﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭﯼ، ﭘﺲ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﻒ ﻣﺪﻩ !
ﻋﻤﻞ ﮐﻦ، ﻫﻤﯿﻦﺍﻣﺮﻭﺯ
ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ ﻧﯿﺎﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺑﯽﺷﮏ ﺗﺄﺳﻒِ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ‌ ﻟﺒﺨﻨﺪ، ﯾﮏ ﺁﻏﻮﺵ، ﺍﻣﺎ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﺖﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﯼ ﺁﻥﻫﺎ ﺑﺎﺯﺩﺷﺘﻨﺪ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻦ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺸﺎﻥ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻦ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦِ ﯾﮏ “ ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ” ، “ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ” ، “ ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ ” ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﻬﺮﻭﺍﮊﻩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺪﻩ !
ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﭘﻨﻬﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﺩ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺧﺮﺩ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽِ ﺑﯿﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ ﺗﺎ ﭼﻪﺣﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﺳﺖ

Пікірлер: 6
@Moeino_dow
@Moeino_dow 7 ай бұрын
بسیار زیبا
@هومنهومنی-ش6ق
@هومنهومنی-ش6ق 6 ай бұрын
❤❤❤👏👏👏
@alisafary5686
@alisafary5686 7 ай бұрын
❤❤❤
@karimarahimi1323
@karimarahimi1323 7 ай бұрын
@zahraf.farrokhi9458
@zahraf.farrokhi9458 3 ай бұрын
بهترین صدا دوبله استاد والی زاده باشخصیت صدای آقای مدقالچی خسته کننده وپیر شده بهتر است از صدای جوانها استفاده بشود
@mustafasajadi57
@mustafasajadi57 3 ай бұрын
اگر خداوند فقط لحظه‏ای از یاد می‏برد که عروسکی پارچه‏ ای بیش نیستم و قطعه‏ ای از زندگی به من هدیه می‏داد، شاید نمی‏گفتم همه‏ ی آنچه که می‏اندیشیدم و همه‏ ی گفته‏ هایم، اشیاء را دوست می‏داشتم نه به سبب قیمت‏شان که معنایشان، رویا را به خواب ترجیح می‏دادم، زیرا فهمیده‏ام به ازای هر دقیقه چشم به هم گذاشتن 60 ثانیه نور از دست می‏دهی. راه می‏رفتم آنگاه که دیگران می‏ایستادند، بیدار می‏ماندم به گاه خواب آن‏ها و گوش می‏دادم وقتی که در سخنند و چقدر از خوردن یک بستنی لذّت می‏بردم. اگر خداوند فقط تکه‏ ای از زندگی به من می‏بخشید، ساده لباس می‏پوشیدم، عریان یله می‏شدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم بلکه روحم را عریان می‏کردم. اگر مرا قلبی بود تنفرم را می‏نوشتم روی یخ و چشم می‏دوختم به حضور آفتاب. نه فقط با خیال ونگوک شعری از بندتّی را روی ستاره ‏ها نقش می‏زدم بلکه ترانه ای از سرات شباهنگی می‏شد که برای ماه می‏خواندم. اشک به پای گل‏های سرخ می‏ریختم تا درد ناشی از خارهایشان را درک کنم و همچنین سرخی بوسه بر گلبرگ‏هایشان. الهی اگر تکه‏ ای زندگی از آن من بود برای بیان احساسم به دیگران یک روز هم تأخیر نمی‏کردم، برای گفتن این حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوق شیدایی انسان را قانع می‏کردم که چه اشتباه بزرگی‏ست گریز از عشق به علت پیری، حال آن که پیر می‏شوند وقتی عشق نمی‏ورزند. به یک کودک بال می‏بخشیدم بی آن که در چگونگی پروازش دخالت کنم. به سالمندان می‏آموختم که مرگ با فراموشی می‏آید نه پیری. ای انسان‏ها چقدر از شما آموخته‏ ام. آموخته ‏ام که همه می‏خواهند به قله برسند حال آن که لذت حقیقی در بالا رفتن از کوه نهفته است. آموخته ‏ام زمانی که کودک برای اولین بار انگشت پدر را می‏گیرد او را اسیر خود می‏کند تا همیشه. آموخته‏ ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دست یاری به سویش دراز کرده باشد. چه بسیار چیزها از شما آموخته‏ام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمی‏آید وقتی که در یک تابوت آرام می‏گیرم تا به همت شانه‏ های پر مهر شما به خانه ‏ی تنهائی‏ ام بروم. همیشه آنچه را بگو که احساس می‏کنی و عمل کن به آنچه می‏اندیشی. آه که اگر بدانم امروز آخِرین بار خواهد بود که تو را خفته می‏بینم با تمام وجود در آغوش می‏گرفتمت و خداوند را به خاطر اینکه توانسته ‏ام نگهبان روحت باشم شکر می‏گفتم. اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را در حال خروج از خانه می‏بینم، به آغوش می‏کشیدمت. فقط برای آن که اندکی بیشتر بمانی، صدایت می‏زدم. آه اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که صدایت را می‏شنوم، فرد فرد کلماتت را ضبط می‏کردم تا بی‏نهایت‏ بار بشنومشان. آه که اگر بدانم این آخرین بار است که می‏بینمت فقط یک چیز می‏گفتم؛ دوستت دارم بی آنکه ابلهانه بپندارم تو خود می‏دانی. همیشه یک فردایی هست و زندگی برای بهترین کارها فرصتی به ما می‏دهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همه‏ی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می خواهم به تو یک چیز بگویم؛ دوستت دارم، تا هیچ‏گاه از یاد نبری. فردا برای هیچکس تضمین نشده ، پیر یا جوان. شاید امروز آخرین باری باشد که کسانی را می بینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده عمل کن، همین امروز شاید فردا هیچوقت نیاید و تو بی‏ شک تأسف روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک لبخند، یک آغوش، اما مشغولیت‏ های زندگی تو را از برآوردن آخرین خواسته‏ ی آنها بازدشتند. دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آن‏ها مدام در گوششان زمزمه کن، مهربانانه دوستشان داشته باش. زمان را برای گفتن یک متأسفم، مراببخش، متشکّرم و دیگر مهرواژه ‏هایی که می‏دانی از دست مده. هیچکس تو را به خاطر افکار پنهانت به یاد نمی‏آورد، پس از خداوند خرد و توانایی بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چه حد برای تو عزیز است.
1% vs 100% #beatbox #tiktok
01:10
BeatboxJCOP
Рет қаралды 67 МЛН
99.9% IMPOSSIBLE
00:24
STORROR
Рет қаралды 31 МЛН
Quando eu quero Sushi (sem desperdiçar) 🍣
00:26
Los Wagners
Рет қаралды 15 МЛН
حکایت حاجی رجب و گدای بی نوا از گلستان سعدی
28:45
کتاب هیچ ملاقاتی تصادفی نیست - بخش اول | Episode 1
49:21
Inside Out | درون و بیرون
Рет қаралды 14 М.
سه حکایت جذاب و آموزنده از سلطان محمود
33:14
نغمه خورشید
Рет қаралды 305 М.
سکوت سرشار از ناگفتەهاست _ احمد شاملو
54:44
FAM 2 TV Feroz amiri
Рет қаралды 346 М.