Рет қаралды 109,804
پادشاهى بود که پنجاه سال از عمرش مىگذشت اما او اولادى نداشت. روزى پادشاه بر اين غم اشک مىريخت که درويشى وارد شد و با پادشاه به صحبت نشست. وقتى دانست که پادشاه از بىفرزندى در رنج است. سيبى به او داد و گفت: اين سيب...
↓CONNECT WITH US↓
Facebook→ / next-media-1. .
Instagram→ / next_media_
معلومات عمومی
بهترین ها
نکست مدیا
Next MEDIA