Рет қаралды 9,817
برشی از سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان باید و نبایدهای شمس تبریزی (نظام وظیفه شناختی شمس تبریزی) ایراد شده در سال ۱۳۹۶
۱_ نیاز
وقتی می گوییم اول قدم در ارتباط انسان با خدا نیاز است، ممکن است برای اکثرما لایعنی باشد که نیاز یعنی چه و قبولش هم عجیب باشد که یعنی چه اول قدم در ارتباط با خدا نیاز است و به درگاه خدا نیاز ببریم؟!شمس به صراحت نمی گوید نیاز یعنی چه ولی در مقالات قرائن و امارات فراوانی هست که نیاز یعنی یک حالت ادراکی در آدمی که در آن حالت ادراکی، ادراک کند که خودش هیچ است و در آن حالت ادراکی، ادراک کند که هیچ کدام از به اصطلاح دارایی ها، دارایی های کذایی، اینها دارایی های او نیست. چه دارایی هایی که از مقوله دانایی است و چه دارایی هایی که از مقوله توانایی است. ما دارایی های علمی و قدرتی، نظری و عملی داریم. نیاز یعنی شخص ادراک بکند و نه تظاهر(نه پیش خودش و نه دیگران)، و واقعا به این نکته رسیده باشد که من یک مجموعه از نادارایی ها، احتیاج و حاجتم.
هروقت احساس کنی چیزی که داری از آن تو نیست و به کسی که آن چیز را به تو داده، احساس نیازمندی می کنی. احساس وابستگی و تعلق میکنی. شمس برای این نکته بسیار اهمیت قائل بود. تا وقتی احساس کنیم دارایی ای داریم و این دارایی ها ( ثروت، قدرت، علم، جمال، شهرت، محبوبیت، مملوکات، شاگرد، همسر و…) از آن ما هستن ما پُرهستیم و به تعبیر مولانا تا ما پُریم صدای خوشی از ما بیرون نمی آید مثل نایی که کاملا باید خالی باشد تا صدای خوش از آن بیرون بیاید. شمس بر نیاز تاکید می کند و میگوید ما باید یکپارچه نیاز باشیم، احساس کنیم که تنها چیزی که داریم نیاز است.
از نظر شمس، خدا همه چیز دارد فقط نیاز ندارد، ما هیچ چیز نداریم فقط نیاز داریم و وقتی ما برای کسی هدیه ای میبریم که او آن چیز را ندارد و او خوشش می آید، ما هم باید پیش خدا نیاز هدیه ببریم، چون خدا تنها چیزی که ندارد نیاز است، بنابراین باید برای خدا نیاز هدیه بُرد. البته این یک تشابه لفظی است.
۲_ عشق به خدا:
شمس اعتقاد دارد هرکه نسبت به خدا نیاز در پیش بگیرد عشق به خدا در او پدید می آید. عشق به خدا فقط و فقط بر اثر ادراک نیاز پدید می آید. کسی که به خدا ادراک و احساس نیاز نکند، این شخص هیچ وقت عشق به خدا در دلش نمیشیند و عاشق خدا نمی شود. بنابراین مرحله دوم این است که ما بایدعاشق شویم. حافظ می گوید عاشق شو ای دل. ما باید عشق به خدا پیدا کنیم. بنظرمن یکی از مشکل ترین سوالات عرفان این پرسش است، که وقتی می گویند عشق به خدا پیدا کنیم یعنی چه؟ ما میفهمیم عشق به انسان دیگر یعنی چه، عشق به انسان دیگر و تفاوت با دوستی را هم می فهمیم، عشق به انسان دیگر و عشق به آرمانها را هم میفهمیم، یعنی یک وقتی عاشق شما هستم بعنوان یک انسان، یک وقتی عاشق حقیقتم، عاشق خیر هستم، عاشق عدالتم. اینها را تفاوتش را می فهمیم. اما عشق به خدا یعنی چه؟ وقتی می گویند کسی عاشق خداست به چه معناست؟ تنها چیزی که واضح میشود گفت وجه سلبی این مسئله است. یعنی میشود گفت عشق به خدا چه چیزی نیست. اما بعد از آن بخواهیم بگوییم چه چیزی هست این مشکل است. عشق به خدا چه چیزی نیست؟ خیلی واضح است. خدا موجودی است لایتنهی. هر موجودی که ما در اطرافمان میبینیم متناهی است. پس هر موجودی که در اطرافمان میبینیم خدا نیست. پس عشق به هرموجودی که در اطرافمان میبینیم در واقع عشق به خدا نیست. این وجه سلبی است. وقتی من به مال، ثروت، علم و هرچه برای من است عشق ورزیدم آن چیز خدانیست و چون آن چیز خدا نیست پس من درآن چیزعشق به خدا نمی ورزم، عشق به چیز خاصی می ورزم. این وجه سلبی است. به تعبیر دیگر وقتی می گوییم عشق به خدا، یعنی عشق به چیزی که غیر ندارد چون لایتنهی است. هرچیز لایتنهی غیر ندارد.همه موجودات اطراف ما متناهی هستند و چون متناهی هستند غیر دارند. این انسان غیر از آن انسان است و آن انسان غیر از این انسان. بنابراین عشق به خدا یعنی عشق نداشتن به هیچ موجود خاصی از آن رو که موجود خاصی است.
در چندجا شمس می گویند خداپرستی خلاف و ضد خودپرستی است. اگر بشود خداپرستی را به معنای عشق به خدا گرفت میتوان طبق این بیان گفت عشق به خدا یعنی عشق به خود نداشتن، چون خود هم یکی ازآن موجودات متناهی است. این بهترین نمونه است برای اینکه آدم عشق به خدا پیدا کند به خودش عشق نداشته باشد. چرا؟ چون مسلّم است که اگر بنا باشد آدم عشق به غیر خدا داشته باشد بیش از هرچیز در معرض عشق به خودش است. شاخص این است که عشق به خود نباید داشته باشیم به دلیل اینکه اگر بنا باشد من به موجودات متناهی عشق بورزم اول کاندیدای این عشق ورزی من، خودم هستم، مضاف بر آن میشود استدلال دیگری هم کرد و آن اینکه عشق به هر موجود متناهی دیگری هم میشود ناشی ازعشق به خودم باشد. بنابراین معناداراست وقتی می گویندعشق به خدا دارید اول بگویند به خودتان عشق نداشته باشید و معنا داراست و منطق دارد ولی با این همه بازهم آدم از این بیان راضی نمی شود. گاهی شمس جوری سخن می گوید که گویا عشق به خدا یعنی بی تعلقی. همان چیزی که بودا میگفت. بودا میگفت عشق را به معنای دلبستگی نمی گرفت و اعتقاد داشت دلبستگی و تعلق خلاف عشق است. میگفت عشق بورزید ولی تعلق و دلبستگی به موجودات نداشته باشید. گاهی شمس جوری سخن می گوید که بنظر می آید مثال های افلاطونی در نظرش هست. چکیده سخن افلاطون این است که آن چیزی که ادیان و مذاهب به آن خدا می گویند تجسم سه آرمان است. حقیقت (راستی)، خیر(خوبی)، جمال (زیبایی). وقتی شمس می گوید به خدا عشق بورزید گویا میخواهد بگوید عاشق حقیقت، خیر و جمال باشید. شیفتگی به این سه مورد را در خود بپرورید.