0:00 ۱_عقرب باز 5:28 ۲_عروسی رویایی من 7:33 ۳_مامان. مگه تو خونه نیستی؟ 10:53 ۴-پله های مرموز 14:28 ۵_تنها درخانه 16:55 ۶_مرد توی کوچه 22:36 ۷_میدونم خونوادم قراره چه جوری بمیرن 26:10 ۸_تو مدرسه زندانی شدیم 29:20 ۹ _بازی تو پارکینگ
@sarehshariati71272 ай бұрын
سلام من سارا هستم ۱۴ سالمه و با پدر و مادرم زندگی میکنم.میخوام یه داستان راجع به خودم براتون تعریف کنم.تقریبا مال یک سال پیش بود.صبح بود و تازه بیدار شده بودیم.بابام رفته بود سرکار و مامانم قرار بود کلاس آنلاین داشته باشه.قبل از شروع کلاس یه فنجون چای برام ریخت و سفارش کرد که حتما لیوانو به ظرفشویی برگردونم و بعد رفت سر کلاسش.من یکم با تبلت بازی کردم و صبر کردم تا چای سرد بشه.چایمو خوردم و لیوانو گذاشتم رو ظرفشویی بعد به سمت اتاقم رفتم تا کتاب بخونم.وقتی از خوندن خسته شدم به اتاق پذیرایی رفتم اما باور نمیکنید چی دیدم.لیوان همونجایی بود که مامانم گذاشته بود و بهم گفته بود بزارمش رو ظرفشویی!با خودم گفتم حتما خیالاتی شدی دختر.پس دوباره لیوانو برگردوندم رو ظرفشویی و رفتم تو اتاق یکم با تبلت بازی کنم.بعد از یه مدت تشنم شد و رفتم بیرون تا آب بخورم ولی وقتی میز پذیرایی رو نگاه کردم خشکم زد.لیوان دوباره رو میز بود!دو بار دیگه هم جا به جاش کردم و بعد هر بار رفتم تو اتاق و برگشتم اما هر بار همون اتفاق قبلی افتاد.دیگه داشتم میترسیدم که کلاس مامانم تموم شد.آخرش به اون گفتم لیوانو بزاره سر جاش ولی وقتی داستانو براش گفتم باور نکرد.من تا به امروز نمیدونم که اون لیوان چطوری تلپورت میکرد.
@Delarammm75752 ай бұрын
یاخدا
@sarehshariati71272 ай бұрын
سلام سو دارک عزیز میشه لطفا داستان منو بزاری؟
@A7_nnn2 ай бұрын
کسشر
@RickyDeakyTwD2 ай бұрын
کسیشر😂😂😂😂😂😂
@Karo_ir2 ай бұрын
خوب تهش چی
@sharmy53612 ай бұрын
یه جا شنیده بودم که این پله هارو اگه وسط جنگل دیدید اصلا ازش بالا نرید اینا مثل دروازه ورود و خروج به جهنم یا حتی بهشت ان (این فقط یه فکته)
@ZeynabAlmasi-f5pАй бұрын
واقعا 😢😢
@AMIN995AH2 ай бұрын
ترو خدا میشه کامنت منم لایک کنین؟😢
@yasinbarati-zf7uy2 ай бұрын
تابحال کامنتم لایک نخرده😊😢
@azta-gq2zj2 ай бұрын
لایک کردم داداش
@حسینمقدم-ض8ش2 ай бұрын
من میدونم این حرف رو بزنم به من می خندید ولی به هر حال حرفی که دارم میگم این پله ها در مخفی دار که بهشت یا جهنم میرسونه
@mamad30002 ай бұрын
بکی
@parisatabandeh49892 ай бұрын
لایک کردم عزیز🎉
@Moofjchh2 ай бұрын
به کی.م
@samyar_az2 ай бұрын
عالی و متفاوت
@Mobin-em6wr2 ай бұрын
تکراری❤❤
@ArshiaBagheri-z1g2 ай бұрын
چاکرم داداش سودارک جانم
@ParhamHedshaT2 ай бұрын
عالی
@ReyhanehKhaksar2 ай бұрын
اخجوووون داستانهای ترسناکتون خیلییییی عالیه ترخدا بیشتر طولانی بزارین ممنون❤
@Attena452 ай бұрын
جالب بود همش 😊
@Parsanhj2 ай бұрын
می دونستی 2 بار بزنیدروکامنت لایک میکنه
@Lalisaa_miaa3 күн бұрын
بسیار عالیییی
@azta-gq2zj2 ай бұрын
عالی😅
@امیرحسینصبوری-ض2ش2 ай бұрын
عالی سلطان سودارک ❤
@samasama2698Ай бұрын
داستان چهارم بسياری دارک بود😮
@Lisa_q6su2 ай бұрын
وای چه باحال بود🎉🎉❤❤
@KIAN-MEHR332 ай бұрын
از کانالتون خیلی خوشم اومده بیشتر داستان بزارید❤😊
@Nerd21562 ай бұрын
عالی بود مثل همیشه 😊
@ParhamHedshaT2 ай бұрын
چاکرم
@Roghaye_Abbasi2 ай бұрын
وای خیلی خفن بود دمت گرم..
@ARYA-q7e2 ай бұрын
GOOD❤
@AvisaKaramy-pi4xi2 ай бұрын
سلام من اویسا هستم ۱۳ سالمه و این اتفاق ماله یک هفته پیشه مامانم رفت سرکار وخواهرم خونه دختر خالم بود و من تنها شودم، رفتم حمام که بعد از پنج دقیقه یکی در زد اما وقتی به در نگاه کردم وحشت کردم راستش در حمام یه شیشه داره که طرح داره که نمیشه داخل رو دید اما میشه فهمید که کسی پشت در دیدم یه مرد خیلی دراز پشت دره وحشت کردم همون جا خشکم زد بعد مرد گفت اوووو چه بدن خوشگلی گیرم امد گفتم برو گمشو عوضی بعد چاقو تیزِ شو چسباند به شیشه چند دقیقه ای همون جا بود و بعد رفت اومدم بیرون ولی هیشکی نبود. تا الان من اینو به هیشکی نگفتم
@YounesJangjoo2 ай бұрын
عالی بود ❤❤❤
@fahimsadatАй бұрын
عالیست موفق باشید❤😊
@Mobina-r7e2 ай бұрын
عالیییییییییییی هستی ❤❤❤❤ 0:14
@amiraslani84412 ай бұрын
عالیی❤
@YasinTahmasebi-ys1tn2 ай бұрын
اولین لایک و اولین بازدید پین نداره
@taranehmosadegh90762 ай бұрын
اول که کلیپ خیلی عالی ای بود . یه مطلب دیگه که الان به ذهنم رسید راجع به داستان چهارم ... در مورد اون پله ها هست. شاید نظرم احمقانه باشه ولی انگار یه جور سمبله.. انگار که وقتی آدم میخواد به دار آویخته بشه از اون پله ها میره بالا البته برای یه سری مورد نه همشون که اونم احتمالا بر میگرده به داستان های خیلی قدیم و همینطور باور های قدیمی ... به طور مثال وقتی اون افسر پلیس دختر رو دید و وقتی دنبالش کرد پله ها رو دید انگار که دختر به همون نحوی که گفتم مرده ..شاید این باشه نمیدونم ولی خب برام جالب بود (امیدوارم واضح گفته باشم)
@محمدطاها-ح4ظАй бұрын
نمیدونم چرا ولی از خود ویدیو دارک تر بود
@taranehmosadegh9076Ай бұрын
@@محمدطاها-ح4ظ ای بابا😂💙
@LeylaLili-nj9tp12 күн бұрын
من تمام ویدیو هایت را دوست دارم ❤❤❤❤❤❤❤❤
@MahgolGholihe2 ай бұрын
من عاشق این جور داستان های ترسناکم❤.
@حسینمقدم-ض8ش2 ай бұрын
من میدونم این حرفی رو بزنم روی من میخندید ولی به هر حال فکر کنم این پله ها یه در مخفی داره که به بهشت یا جهنم می رسونه
@Mahya302920 күн бұрын
سلام من یه داستان دارم بهش نمیگم ترسناک ولی : یه روز وقتی ۵ سالم بود رفتیم تو قزوین خونه شوهر خالم وقتی رسیدیم قرار شد یه دو روز بمونیم بعد بریم یه جای قدیمی به اسم قلعه حسن صبا میگن تو نوک کوهش زیر زمینش یه موشک کار گذاشتن خلاصه رفتیم اونجا کلییییی پله اونجا بود تا بالا میرسیدیم دو ساعتی میشد البته اگه مادربزرگ و خالم میخواستن برن ۲ ساعت میشد خلاصه مادر پدرم دختر خاله هام باهم رفتن بالا قرار شد من و مادربزرگم و خالم و برادر بزرگتر گاوم باهم پایین بمونیم بعد نیم ساعت خالم گفت بریم بالا پله هارو رفتیم بالا اونجا یه آلاچیق خوشگل بود خالم چادر خودشو پهن کرد روش با خالم و برادرم خابیدیم یه ۵ دقیقه دراز کشیدیم زیر پام دیدم یه عقرب گنده داره راه میره من بچه بودم اسکل بودم😅میخواستم عقربو بگیرم خالم با ترس سریع دستمو گرفت گفت نباید به اون دست بزنی! بعد یک ربع بقیه از بالا قلعه پایین اومدن منم دویدم رفتم سمتشون خالم داشت با داداشم صحبت میکرد حواسش به من نبود اونجا یه شن داشت ریزش میکرد منم بدو بدو رفتم سمت بقیه پایین پله هاش یه دره خیللیییییییییییی عمیق بود یعنی میوفتادی بهشت و جهنم رو هم نمیدیدی خلاصه بدو بدو رفتم از رو شن ها سر خوردم فقط یک ثانیه تا مرگم فاصله داشت یه پام لیز خورد اون یکی پام هم داشت لیز میخورد دختر خاله بزرگم سریع دستم رو گرفت باهم منو بالا کشیدن یه پلیس اونجا بود اون به بقیه گفت داره میوفته وگرنه الان اینجا نبودم🤣
@Sogol-z7y2 ай бұрын
اولینکامنتم 🎉🎉
@SamiraSarwari222 ай бұрын
واااای چقد داستانحای ترسناکیه❤❤❤😮😮😮
@gdfdjstdyd40222 ай бұрын
ندیده میکم علی
@forughalipour70892 ай бұрын
عالی بود.ممنون ❤🌺🙏
@MIED_FOR2 ай бұрын
اولین کامنت
@nazi-u2b2 ай бұрын
چرا انقدر دلم برای عقرب باز سوخت
@Christopher666g2 ай бұрын
چون شیطانی برای همین
@nazi-u2b2 ай бұрын
چون من نمی دونم گریه ی کسی حتا ادمای بد@Its-GomName
@zeino-g2m2 ай бұрын
برای هر ادمی نباید گریه کرد و دل سوزوند:)) مثل عقرب بازه
@user-soroush232 ай бұрын
سلام سریع صد کا شو
@ZAdavi-e2i2 ай бұрын
عالی گوشیه هرکی پیشم باشه میگم سودارک رو دونبال کنید❤❤
@HjamaEdits2 ай бұрын
فکت: این ویدئو هشتصدمین ویدئوی سو دارکه
@mehranXalkani2 ай бұрын
منم یه داستان دارم میخوام به اشتراک بزارم حدود ۷ ماه پیش من و رفیقام نشستیم عرق خوردیم بد جوری مست کردیم که ناگهان رفیقم گفت بریم یه جای جن زده ما هم که مست بودیم نخواستیم رود از پیشه هم بریم فرار بود رفیقم عرفان بره سر بازی ما هم گفتیم یه شب بینظیر بسازیم خلاصه من ک رفیقام عرفانو فرزاد رفتیم به محله جن زده اون جای جن زده که حدود یه ساعت با ما فاصله داشت رفیقام که پایه بودن رفیتم به اون محل ما هم گفتیم تا اینکه برسیم یخورده تحقیق کنیم که چجوری جن احضار میکنن وقتی که رسیدیم دوتا جا بود یکیش بیمارستان متروکه اس و یکی داخل قبرستان که در وسط قبرستان یه ساختمان شبیه مسجد که خیلی کوچیک بود داخلش پره قبر بود اول رفتیم به بیمارستان متروکه ناگهان یه چیزی دیدم که تنم با گفتنش مور مور میشه دیدم یه چیزه خاکستری مانند که اصلا شبیه انسان نبود در دل تاریکی که حدود ۵۰ متر با ما فاصله داشت داره از یه از داخل پنجره تخریب شده به ما نگا میکرد رفیقم عرفان جا زد نمیومد ولی من و فرزاد هرکاری که کردیم نمود از اونجایی که من و فرزاد علاقه زیادی به چیز های ترسناک داریم جرعتمون زیاد شد رفتیم داخل بیمارستان که ببینم چی بود هیچی ندیدم جز خرابه های ساختمان ناگهان یه سنگ بهمون پرت شد رفیقم بدو فرار که منم که دیدم فرار کرد منم که دیدم رفیقم داره فرار میکنه منمم فرار کردیم خلاصه از اونجا دور شدیم زیاد نترسیدیم چون هیجان زدیم از اونجایی که الکل خوردیم بهمون خش میگذشت تصمیم گرفتیم به عرفان چیزی نگیم که حداقل قبرستون بیاد بعد رفتیم قبرستون که بینه دوتا کوه داخله تنگش یه نیم ساعت از شهرمون دوره رفتیم به قبرستان که درور تا دورمون قبر بود هیچ چیزی اونجا نبود فقط قبرو یه روخانه و کلی قورباغه صدا میدادن رفتیم به وسط قبر ها به ساختمان شبیه مسجد که کوچیک بود پره قبر شهیدان من گوشیمو در آوردم فیلم میگرفتم که بعدا اگه چیزی دیدم به بقیه نشون بود وقتی رسیدم به به اون ساختمان حدود یه متر مونده بود که به درش برسیم ناگهان یه صدای مهیب که صدای هیچ حیوانی شبیه نبود آوند مثله یه جیغ مردانه رفیقم فرار کرد منم خشکم زد رفیقم عرفان فرار کرد کلی جیغ میزد رفیقم فرزاد برگشت من کشوند ما هم دیگه کلی دیدیم که از اون جای وحشت ناک بریم اط اونجا که فرار کردیم رفتیم داخل شهر گوشیمو چک ک دم ببینم چیزی افتاده یا نه در کمال تعجب همون موجود خاکستری بود در بیمارستان دیدیم تو عکس چشماش آنقدر میدرخشیدن که تصویرش تار افتاد ولی خیلی بلند بود یه بدن بدون مو ناخوناش بلند بودن که میله های درو گرفته بودن منم سریع پاکش کردم میترسیدم آلن هفت ماه شده و جرعت ندارم برم ماجرا جویی
@Delarammm75752 ай бұрын
اگ همش واقعی بود پشمام ..
@mehranXalkani2 ай бұрын
@@Delarammm7575 واقعی حتی پیشه شیخ رفتم گفت بخاط اینکه الکل مصرف کردی خدشو بهت نشون داده
@zeroyalk2 ай бұрын
پله های روبه جهانی دیگر
@MARZIEHArezo2 ай бұрын
خیلی عالی
@Anih.mАй бұрын
من آنیام و ۱۳سالمه این داستانی که من براتون میگم ماله یه سال پیشه وقتی رفته بودم سر کار مامانم که تو یه سالن ارایشگری کار میکرد اون موقع هم یکی از رفیقاش از یه شهر دیگه اومده بود شهر ما اون تقریبا یه کراپ و شلوار سفید داشت راستش وقتی دیدمش ازش خوشم نیومد و بهش محلی ندادم شب وقتی با مامانم رفتیم خونه و من خوابیدم یجوری بود که انگار بختک افتاده بود روم و هییییچ جوری نمیتوستم بدنمو تکون بدم یه لحظه احساس کردم یکی داره روم پتو میتدازه اخه من وقتی شبا میخوابم رو خودم پتو نمیندازم و گرمم میشه خلاصه یه ذره چشمامو باز کردم و شوکه شدم دیدم دوست مامانم داره روم پتو میکشه 😐💔یعنی برگام ریخت فقط زود چشمامو بستم و خوابیدم صبحش از مامان بابام پرسیدم شما روی منو کشیدین شب؟گفتن نه💔😐 ممنون میشم داستان منم بزارین 😐💔
@RasoliRasoli-b1gАй бұрын
😢😮
@ParhamHedshaT2 ай бұрын
اولین نفر
@VolvoVolpoiАй бұрын
🎉🎉🎉🎉
@Mohamad907-g6e2 ай бұрын
عشقی😊
@Ariyn13218 күн бұрын
29:48 بابااا من که اینو تجربه کردم😢
@aliPar-l8c2 ай бұрын
یعنی اگه من داستانمو تعریف کنم و توهم بزاری هرچی از قبل گذاشتی فقط یه شوخی میاد.... ولی خیلی کانالتو دوست دارم
@دانیالتیمورخانی-ن4ذ13 күн бұрын
عقرب باز
@Ariyn13218 күн бұрын
دعا کن باشه👌🙄
@Fall_day21342 ай бұрын
سلام من اسمم پارساس و الان که این خاطره رو میگم 16سالمه موقعی که من ۱۱ساله بودم و کلاس پنجم بود یک اتفاق بدی رو تجربه کردم و هنوزم که اسم بیرون رفتن رو میارن موی بدنم سیخ میشه من اون موقع دوست توی مدرسه زیاد داشتم ولی یک روز یکی از دوستام به اسم رادین گفت بیا خونمون اون به سه تا از دوستای دیگمونم گفت رهام و اریو من واقعیتش حس خوبی به اون مهمونی نداشتم ولی خب چون مادرش خیلی اسرار داشت و حتی خودش دیگه مجبورشدو برم و من و اریو و رهام با سرویس مدرسه رادین رفتیم ما مدرسمون تایم ظهر بود ساعت ۵ که زنگ مدرسه خورد رفتیم با سرویس اون منظورم از سه تا دوست یه دوست دیگه داشتیم اونم اسمش اریو بود اون کفت من ساعت۷با پدرم میام و ما رسیدیم خونه با مادرش سلام کردم یکم احوال پرسی کردیم منتظر موندیم تا اریو دیگه بیاد ما حدود ساعت۶و۱۵دقیقه شد و رادین گفت بچه ها میایم بریم بستنی بخریم تا اریو میاد حقیقتش من برای اینطور چیزایی زیاد دل نداشتم ولی آنقدر اسرار کردن مجبور شدم برم و ما رفتیم یک سوپر مارکت دور از خونشون نه خیلی روز ولی حدود۱۵دقیقع راه بود ما تو راه گفتیم و خندیدیم و سماق و جوهر لبمو و لولشک خریدیم که ببریم خونه بخوریممم و یهو دیدم صدای اکلیل سرنج اومدم و من خوابیدم زمین دیدم سری اریو گفت اون صدا اکلیل سرنج بود از اونجا که رادین خونشو زیاد بلد بود رفت خونه و حتی مارو نبرد منم سریع پشت رش دویدم و دیدم اریو خورد زمین ولی من اهمیتی ندادم و دیدم اریو چند تا مرد که قدشون حدود ۱۹۰بود اریو رو گرفتن دارن میبرن من رفتم کمکش کنم رادین منو کشید گفت ولش کن و خوشبختانه دیدم سریع پدر اربو و اریو رسیدن و پدر اریو دزد هارو گرفت و ما به خوبی رسیدیم و پدر اریو با پلیس ها تماس گرفت و پلیس ها قاتل هارو گرفتن و اون ها به ۱۲سال حبس محکوم کردم و خدا میدونه اگه اون روز پدر اریو و اریو بهمون نمی رسیدن چه بلایی سر دوستم میومد سو دارم جان حتما اینو بزار ممنونم😊
7:00 یه سوال چیشد ؟ تاثیر قرص ضد بارداری تو شیشه مشروب چیکار کرد با خواهرش ؟ 😐
@hamidfarrokhi18052 ай бұрын
حاجی فک کنم خواهره حامله بوده و واس همون میگفته نمیتونم نیارمش چون اصن بچه هه تو شکمشه
@hamidfarrokhi18052 ай бұрын
حاجی فک کنم خواهره حامله بوده و واس همون میگفت که نمیتونم نیارمش چون بچه تو شکمشه
@fayizeshirzade2 ай бұрын
سلام من ۳۱سالمه واین داستانی که میخوام تعریف کنم مال سال ۹۵هستش من مجرد بودم وسرکار میرفتم تو یه کارگاه خیاطی چند سالی بود اونجا کار میکردم ومورداعتمادصاحبکارام بودم ...... خلاصه توکارگاه پشت چرخ بودم که خوابم گرفته بود از اونجایی هم که ماه رمضون بودمن تنظیم خوابم بهم ریخته بودچون روزای عادی ساعت ۷میرفتیم تا ۶عصرامابقیه ماه رمضون ساعت ۸میرفتیم تا ۲بعدازظهرخلاصه اونروز چون از شب قبلش هم بیدار بودم خسته بودم بنابراین ساعت ۲ رفتم خونه ورفتم تو اتاق انباری که یکم قدیمی بود ولی من بعضی وقتا از اونجا کمی میترسیدم وبیشتر وقتا اونجا بودم چون من زن بابا داشتم و اونم ناراحت بود از اینکه من اونجام منم چون چارهای نداشتم میرفتم تو انباری میخوابیدم خلاصه رفتم تو انباری و خوابیدم اینقد خسته بودم که هیچی نفهمیدم بین خواب وبیداری بود که یهویی حس کردم یکی با انگشتش گردنمو قلقلک دادمن فکر کردم داداشمه بهش گفتم حسن پاشو اذیت نکن اما وقتی که میخواستم پاشم نتونستم اونجا بود که فهمیدم چی شده نفسم داشت قطع میشد به هزار زحمت و بعد از چن دقیقه تونستم بگم بسم الله بعداز گفتن اون کلمه دیدم که سبک شدم الان چند سال از اون موضوع میگذره ومن الان یه دختر کوچولو دارم ولی الان دیگ از تنهایی و تاریکی میترسم
@fayizeshirzade2 ай бұрын
سودارک میشه داستان منم کلیپ کنی❤داستان بالایی مال منه
@GhazalKarami-z1uАй бұрын
نیما خیلی دوست دارم❤❤😍🥰😍🥰😊🤩
@NafiseFonooni2 ай бұрын
میشه لطفا مجموعه انیمیشن های تنها در خانه رو که ضبط کردید در قالب یک ویدئو پخش بکنید ؟🙏🙏🙏🙏
@SoDark2 ай бұрын
میتونید از پلی لیست تنها در خانه همشون و پشت سرهم تماشا کنید😊🙏🏼
@Mahsa-ub3uhАй бұрын
این عقرب بازه فکر کنم حتما آبان ماهی بوده 😂
@TaranehBehzadi-bz8nkАй бұрын
این داستان رو توی فضای مجازی خوندم و اگه خواستین بزارینش سلام دیانا هستم و ۱۶ سالمه من به مدرسه ای توی استرالیا میرم و چند سال پیش توی اونجا با کسی آشنا شدم و اتفاقی افتاد که هنوز یادم نرفته یک دوست صمیمی داشتم به نام پیتر. پیتر تقریبا از من ۲ سانت کوتاه تر بود و مشکلی نداشتم یه روز قرار گذاشتیم بریم خونش و با هم بازی ویدئو ای کنیم اون موقع عقلم نمیکشید که تنها نباید برم خونه یه پسر تنها ولی خوب رفتم براش تو راه کادویی خریدم کادوم یه تیشرت سبز رنگ بود و رفتم خونش رفتیم و بازیمون رو کردیم و گفت من برم یه نوشیدنی بیارم بخوریم برام یه آب پرتقال آورد و با خیال راحت خوردم و طمع معمولی داشت یهو سرم گیج رفت و خوردم زمین و بیهوش شدم وقتی بیدار شدم دیدم که تو ماشینم وقتی بلند شدم و دیدم پیتر و یک پسر گنده که خیلی ترسناک بود جلوی ماشین نشستن شب بود و هوا تاریک یادم نمیاد ولی انگار پیتر دستش چاقو بود و ترسیدم و صدایی در نیوردم چون اگه در جیغ میکشیدم کسی صدامو نمیشنید انگار فهمیده بودم قراره چه اتفاقی بیفته خودم رو زدم به بیهوشی خیالشون راحت بود و رفتن پمپ بنزین وقتی پیتر و دوستش پیاده شدن سریع از ماشین فرار کردم و جیغ زدم اونجا کمی شلوغ بود و مردم کمکم کردن و وقتی پلیس اومد و تحقیق کردن بهم گفتن این دو نفر آدم آدم های زنده رو به بیابون میبرن و با چاقو تیکه تیکه میکنن و اعضای بدنش رو میفروشن و همونطوری خاکش میکنن خداروشکر این قضیه تموم شد ولی اگه بهوش نمیومدم با منم همون کار رو میکردن؟
@MahanPorrostami22 күн бұрын
شاید اون پله ها یک دروازه به یه دنیا بوده باشه
@Awim1234d828 күн бұрын
7:26 😐
@نورخدایوسفزادهАй бұрын
منم تابه حال کامنتم لایک نخرده😢😢
@Hypo_Shadmehr2 ай бұрын
داستان تکراری نزار
@JawadYawary-u6r2 ай бұрын
این قد آدم این ویدیو ها رو میبینم ولی نه میتونه کی همون لایک رو بزنه برای همه کی میکم کی همه کی لایک کونین کی برای ویدیو کلفت آتلیه بگیره 😊
@mozhooo67792 ай бұрын
چرا داستان تکراری را میمانید لطفا جدید بانید با تشکر از افغانستان
@Ariyn13218 күн бұрын
سو دارک به جا اینکه ترسیدم گیج میشدم 😢😢😢
@مهدیهوطندوست-ه9ف2 ай бұрын
حقیقتش منم این پله هارو تو خوابم زیاد میبینم پله هایی که انگار هم به سمت بالاس هم به سمت پایین و وقتی از پله ها میری بالا یا پایین تا به جایی برسی ک دگ پله نیست یهو انگار تله پورت میشی به ی جای دگ
@مهدیهوطندوست-ه9ف2 ай бұрын
کس دگه ای اگه این پله هارو دیده بگه لطفا
@Delarammm75752 ай бұрын
پشمام
@ghazal_s172 ай бұрын
تکراری بودن
@Sadaqat-vg2ohАй бұрын
ای عشقم
@user-ng2dl5ki62 ай бұрын
منم خوب دیدم که زمان مرگم معلوم شده بود ولی تعبیرش را نمیدونستم و توی خواب مردم و بیدار شدم خیلی ترسیدم😢😢😱
@YassminePanahi2 ай бұрын
دیگه نمیتونم حتی خونه تنهاهم بمونم😂😂
@انیسحاجتزاده2 ай бұрын
فک کن سودارک برات پاسخ بده:)
@ArianDerikvand2 ай бұрын
8:04 چجوری وقتی جمعه بوده رفته مدرسه
@DelaraRouhi2 ай бұрын
جمعه برای اونا حکم چهارشنبه ی ما رو داره
@user-amirali2102 ай бұрын
به نکته ظریفی اشاره کردی
@aryanHashimi2 ай бұрын
بیچاره کویین😢
@DelaraRouhi2 ай бұрын
19:12 چرا با پسره یاد ورژنی با پوست تیره تر از بن تن افتاد_ 😂💔
@Delarammm75752 ай бұрын
الان ک شبه دارم گوش میدم و پشمام از پله های مرموز ریختتت
@MassoudAsadi2 ай бұрын
یه جاشو نفهمیدم وقتی جمعه بود مامانت چرا رفت سر کار مگه تعطیل نیست🤔
@Ava-ng7wk2 ай бұрын
توی خارج شنبه ها تعطیل هست
@Yousaid-w4h2 ай бұрын
7 اسمش هم زبان ازراایل
@yaldaIzanlo2 ай бұрын
همه چیز را گفتم دیگه لایک کن
@ORxQADRI2 ай бұрын
چرا داستان ها تکراری است
@lenda-fl7ut2 ай бұрын
تکراری نزار
@AmirmohamadHoseini-lm1gh2 ай бұрын
بعد اینا برید نیکی کلافه تا نترسید
@AbdolahAbdi-vc6jl2 ай бұрын
ب
@korosh_villger2 ай бұрын
داش اگه داستانات تکراری باشه من به شخصه دیگه حمایتت نمیکنم ویدیو باید جدید باشه نه تکراری