Рет қаралды 236,180
شهریار عاشق ، ماجرای عشق شهریار و ثریا ، آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خوابآلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
خاطره بهجت آباد
بهجت آباد است و شب نیمه است و من چشم انتظار
انتظاری آخرین کز آخرین دیدار یار
قدرتی پا در میان آورده پر خوف و خطر
سرنوشت مبهمی ما هر دو را در انتظار
گر بیاید بهر تودیع و وداعِ آخری است
ور نه بگذشته است کار از کارِ بختِ نابکار
اشک ریزانند و با من، هم خداحافظ کنان
بهجتآباد و لب استخر و این زیر چنار
هیکلی در جنب و جوشم، رویِ پایی بند نه
آهنم گو آب گشت و زیبقی شد بیقرار (زیبق: جیوه)
تودههایِ ظلمت شب، روی هم انباشته
شانههایم زیر بار سرب، گویی در فشار
برگ ریز آخر پاییز و در بیرونِ شهر
سوزنِ سرما، سر و صورت گزد چون نیش مار
من سگِ هارم گزیده، سردیام احساس نیست
دوزخیًِ غار هجرانم که اقلیمی است حار
موج استخر از سیاهی گو سپاهی آهنین
در هجوم است و شبیخون با من این فوج سوار
جز خدا و اختر و من، چشم کس بیدار نیست
چشم اختر نیز هم سنگین خواب است و خمار
گه بنالد مرغکی یعنی که بیدارم ولی
در زمان خسبد به لا لای نوایِ جویبار
هیکلِ نحس درختان سد راه هر امید
کاجها گویی عبوسانند و برج زهرمار
روح شبگردم جهان در مینوردد، کو؟ کجا؟
راه بیرون جستن از این تیره غار تنگ و تار
التماس چشم و گوشم، از زمین و آسمان
یک شبح یا یک صدایِ پایی از آن گلعذار
گوش با اصواتم آمیزد به سانِ ضبط صوت
چشم در اشباحم آویزد به سان گوشوار
یک دو بار از ره سیاهی آمد و بگذشت و رفت
غیر نومیدی نبودش با دلِ امیدوار
آتشی در خرمنِ هستی من افتاده بود
تا بر آرد روزگار از روزگارِ من دمار
اهتزاز برگها بود و نوایِ ساز دل
از عزادارانِ عشق و سوگوارانِ بهار
من چوغواصی که ناگه رفته در کامِ نهنگ
یا کسی کو خود زده ناگه به آبی بیگدار
صبحِ دیروزم گشوده پا به دژبانی ز بند
صبح فردا نیز باید بندم از این شهر بار
بایدم بیرون شد از این شهر و یکجا دست شست
از همه چیز جهان چونانکه از یار و دیار
چند ماهم بیش تا پایان تحصیلات نیست
حاصلِ یک عمر کشت و کار میسوزد به بار
از همه جانسوزتر، فکر پدر مادر که هست
چشمشان در راه و روز و شب کنند از خود شمار
وه چه تاریخیترین شب میگذارد عمر من
تا که طولانیترین یادی بماند یادگار
تیره توفانی که گر بر کوهساران بگذرد
باز نگذارد بجز خاکستری از کوهسار
در پناه شب امید آخرین دیدار هست
پای دار، ای صبح و ما را در پناه شب گذار
ای سحر امشب خدا را پرده از رخ وامگیر
وامگیر این آخرین امیدم از دیدار یار
کوکب صبحی گرفتم سازگار و سر به زیر
چون کنم با کوکب بختی چنین ناسازگار
غرقهیِ غرقاب و دارم دست و پایی می زنم
بی فروغ از هر کران و نا امید از هر کنار
گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست
گه به مغزم برقِ فکرِ انتقام و انتحار
داشت بر سر میزد از جوش و جنونم موج خون
سر به سویِ آسمان شد ناگهم بی اختیار
کای به میعاد کتابِ خود به مضطرین مجیب
بیش از این است انتظار اضطراب و اضطراز؟
ناگهم اغمایی و سیری و رویایی شگفت
واشدم چشم و ستون صبر دیدم استوار
گویی از دنیایِ دیگر گفته بودندم به گوش
شرطِ بُردِ عاقبت را باخت باید این قمار
گر طمع داری حیات جاودانی سربلند
چند روز خاکیان گو سر به زیر و خاکسار
آخرین بانگ خروس از طرفِ باغی شد بلند
در جگرگاهم خلنده خنجری بود آبدار
فرصت یک بار دیدن نیز با این دست باخت
طالعم این پاکباز بدقمار بدبیار
آسمان دیدار آخر نیز کرد از من دریغ
تا کند سوز و گدازم سکهای کامل عیار
صبح با چشمی دریده گفت دیگر جیم شو
کز الف اینجا به گوش آویزه سازد چوب دار
نیشخند صبح بی انصاف گویی صاعقه است
آخرین امیدم از وی، خرمنی شد تار و مار
خود به محرابِ شفق در سجده دیدم غرقِ خون
مقتدی یا پیشوا و خرمن هستی نثار
سرفکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت
ورد آهم دم به دم: ای روزگار، ای روزگار!
زی کمال الملک هم رفتم که شاید او کند
رخصت برگشت را فکری به حالِ این فگار
لیکن او را با دلی بشکستهتر دیدم که گفت
کل طبیب ار بود باری سر نبودش پنبه زار
کمکم آن عشق مجازم چون جَنین شد بار دل
روح از آن یک چند چون آبستنانم در ویار
تا که عشقی آسمانی زاد از آن دل چون مسیح
کز دم روحالقدس میداشتندش باردار
تاج عشق آری به خاکستر نشینان میدهند
هر گدایِ عشق را حافظ نخواند شهریار