Рет қаралды 1,277
مارکوس فیشر، خلبان، در اثر سقوط هواپیمایش، دچار شکستگی پا میشود. کنت، پزشک معالج مارکوس، پیشنهاد میکند به دور از شلوغی شهر به یک جای آرام و بیسر و صدا برود تا دورهی نقاهتش را سپری کند. او دهکده ی «لیمستوک» را به بیمارش پیشنهاد میکند.
مارکوس خانهای را از خانم «امیلی بارتون» اجاره میکند و همراه خواهرش «جولیا» به این دهکده میرود. پزشک دهکده «دکتر گراهام»، که از آشناهای دکتر کنت است، به دیدن مارکوس میآید و بعد از معاینهی او متوجه میشود که مارکوس و خواهرش یک نامهی تهدیدآمیز دریافت کردهاند. متن نامهی آنها به این مضمون است که جولیا و مارکوس، خواهر و برادر نیستند. جولیا و مارکوس هم از این نامه تعجب کردهاند و هم به نظرشان خندهدار میآید.
دکتر گراهام از اینکه جولیا و مارکوس به این نامه واکنش نشان ندادهاند، احساس رضایت میکند و میگوید خودش هم یک نامهی تهدیدآمیز دریافت کرده است و او را متهم کردهاند که وظایف پزشکیاش را درمقابل بیمارانش رعایت نکرده است.
جولیا برادرش را برای گردش به دهکده میبرد و خودش به فروشگاه میرود. مارکوس موقع پیاده روی با دختر جوانی به اسم «ملانی هانتر» آشنا میشود. او متوجه میشود که ملانی با مادرش و برادر ناتنی مادرش «جرالد سیمونز» که یک وکیل است، و دو پسر جرالد زندگی میکند.
همچین مارکوس با جوآنا، خواهر دکتر گراهام، آشنا میشود و جولیا به مارکوس خبر میدهد به یک مهمانی در خانهی جرالد سیمونز و خواهرش مگی دعوت شدهاند.
در روز مهمانی، مهمانها متوجه میشوند که مگی نامهای را می خواند و با خواندن نامه حالش بد میشود. جرالد خواهرش را همراه دکتر گراهام به اتاقش میبرد تا در آنجا استراحت کند. همان شب مگی با قرصهای سیانور مسموم و درنهایت کشته میشود.
ملانی به دیدن مارکوس میآید و میگوید مادرش همان شب مهمانی مرده است و او خودش را مقصر مرگ مادرش میداند.
ازطرفی «بازرس گریوز»، برای تحقیق مرگ مگی، به خانه ی سیمونزها میآید و متوجه می شود پرستار بچهها «الیزا هالند» بیش از حد نگران ناراحتی جرالد است.
بازرس مرگ مگی را دراثر خوردن قرص سیانور میداند و در اصل علت مرگ را همان نامه ی ناشناس معرفی میکند. او برای روشن شدن موضوع تصمیم میگیرد از همهی مهمانان سؤالهایی کند.
او بازپرسی را از دکتر گراهام و جوانا شروع میکند و متوجه می شود جوانا هم یک نامه ی تهدیدآمیز داشته ولی آن را پاره کرده است. این درحالی است که یک نامهی دیگر به دست مارکوس و جولیا میرسد و قبل از اینکه جولیا نامه را در آتش بیندازد، مارکوس آن را برمیدارد و به اداره ی پلیس و نزد بازرس گریوز میبرد.
بازرس با این کار مارکوس، به او اعتماد میکند و چون او تازه به دهکده آمده، اطلاعات مختصری را دربارهی نامه های تهدیدآمیز به او میدهد.
مارکوس متوجه میشود نامهها بریده هایی از یک کتاب قدیمی است و نویسنده ی نامه ها با این کار میخواسته دستخطش معلوم نشود. بازرس حدس میزند نویسنده نامهها یک زن است و از مارکوس می خواهد تا مراقب اوضاع باشد.
مارکوس وقتی می بیند که بازرس به مرگ مگی مشکوک شده است، تصمیم میگیرد با صاحبخانه اش تسویه حساب کند و به لندن برگردد.
او میخواهد به خودش مسلط باشد و بر ترسش غلبه کند تا راه حلی برای این ماجرا پیدا کند و وقتی خانم پالمر آشپز، از او اجازه میگیرد که یکی از دوستانش به نام «اگنس وندل» به دیدنش بیاید، به او اجازه میدهد؛ ولی این اتفاق هیچ وقت نمی افتد و مارکوس از نیامدن اگنس نگران می شود و به جرالد سیمونز تلفن می کند و می فهمد که اگنس به محل کارش هم برنگشته است.
مارکوس و جولیا، ملانی را به خانه ی سیمونزها می برند. صبح روز بعد ملانی به خانه ی مارکوس تلفن می کند و می گوید که جسد اگنس را توی کمد پیدا کرده است.