Рет қаралды 103
که عشق آسان نمود اول
آگاهی از مسیر
در موزه ای معروف که
با سنگهای مرمر کفپوش
شده بود، مجسمه بسیار
زیبای مرمرینی به نمایش
گذاشته بودند که مردم
از راههای دور و نزدیک
برای دیدنش به آنجا میرفتند.
کسی نبود که مجسمه
زیبا را ببیند و لب
به تحسین باز نکند.
یک شب یک سنگ
مرمرین شروع کرد به
حرف زدن با مجسمه:
«این منصفانه نیست!
چرا همه پا روی من
میگذارند تا تو را تحسین
کنند؟ مگر یادت نیست
ما هر دو در یک معدن
بودیم؟ این عادلانه نیست!
من خیلی شاکی ام!»
مجسمه لبخند زد و آرام
گفت: «یادت هست
روزی که مجسمه ساز
خواست رویت کار کند
چقدر سرسختی کردی؟»
سنگ پاسخ داد: «بله
آخر ابزارش به من آسیب
میرساند. گمان کردم
میخواهد آزارم دهد. من
تحمل این همه درد و
رنج را نداشتم.»
و مجسمه با همان آرامش
و لبخند ملیح ادامه داد:
«و من فکر کردم
که به طور حتم میخواهد
از من چیزی بی نظیر بسازد
و قطعاً قرار است به
شاهکار تبدیل شوم.
به طور یقین در پی این
رنج گنجی نهفته هست.
پس به او گفتم: «هرچه
میخواهی ضربه بزن و
بتراش و صیقل بده.»
ازاین رو درد کارهایش و
لطمه هایی را که ابزار
به من میزدند
به جان خریدم و هرچه
بیشتر میشدند بیشتر
تاب می آوردم تا زیباتر شوم.
امروز نمی توانی دیگران
را سرزنش کنی که چرا
روی تو پا می گذارند و
بی توجه عبور می کنند.
از کتاب
مشکلات را شکلات کنید
نوشته مسعود لعلی