Рет қаралды 148
استاد مولانا:
کي بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
اي مسيح از پي پرسيدن رنجور بيا
دست خود بر سر رنجور بنه که چوني
از گناهش بمينديش و به کين دست مخا
آنک خورشيد بلا بر سر او تيغ زدست
گستران بر سر او سايه احسان و رضا
اين مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
ليک زان لطف بجز عفو و کرم نيست سزا
آن دلي را که به صد شير و شکر پروردي
مچشانش پس از آن هر نفسي زهر جفا
تا تو برداشته اي دل ز من و مسکن من
بند بشکست و درآمد سوي من سيل بلا
تو شفايي چو بيايي خوش و رو بنمايي
سپه رنج گريزند و نمايند قفا
به طبيبش چه حواله کني اي آب حيات
از همان جا که رسد درد همان جاست دوا
همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
کي شود زنده تني که سر او گشت جدا
اي تو سرچشمه حيوان و حيات همگان
جوي ما خشک شده ست آب از اين سو بگشا
جز از اين چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبيند رخ خوب تو نگويد به خدا
مولانا
اشعار زیبا
اشعار دلنشین
حکمت خونه
دلتنگی
خدا