او چون خورشید بود و آفتابش همه جا گرفته بود ، من در تابش آفتابش غوطه ور شده بودم ، و هی از خود می پرسیدم پس کجاست این خورشید ، نه طلوع و تابش نورش را دیدم ، نه گرمی آفتابش را احساس کردم ، وقتی غروب کرد تاریکی همه جا را گرفت از سرما و یخبندان یخ زدم ، باز بیا از پشت کوهها و قله های بلند ، بتاب بر زمین یخ زده روح و جانم ، تا دوباره جان گیرم از تابش نور چون جانم ، شهر من در میان کوهها و قله های بلند جا گرفته ، خورشید دیر طلوع و زود غروب میکند ، بیا ای خورشیدکم باز طلوع کن ، تا در تابش نورت غوطه ور شوم ، روح و جان و پیکرم با نور تو یکی شود ای آفتابم